ایلیاتی

فرهنگی

ایلیاتی

فرهنگی

آرزو

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می
کنم
که چراغ
ها و نشانه
ها را
در ظلمات
مان
ببیند.

گوشی
که صداها و شناسه
ها را
در بیهوشی
مان

بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی 
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم. 

مارکوت بیکل 

  

ارزوها.همیشه از ارزو می گوییم چند درصد از انها به واقعیت می پیوندند و چند درصد از انها همچنان ارزو باقی می مانند وچند درصد از انها فراموش می شوند؟  

ومن هم چنان ارزو می کنم حتی اگر هیچگاه به واقعیت نپیوندد.

بهاریه

بهاریه


خلاصه بهارى دیگر

            بى حضور تو

                  از راه مى‏رسد، ...

و آن‏چه که زیبا نیست زندگى نیست

روزگار است،

گُل نیلوفر مردابه این جهانیم

و به نیلوفر بودن خود شادمانیم،

سقفى دارد شادکامى

کف ناکامى ناپدید است.

هر رودخانه‏اى به دریاچه خود فرو مى‏ریزد

به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود

نمى‏شود آب را تا کرد و به رودخانه دیگرى ریخت

به رود بودن خود شادمان مى‏توان بود.

بهار، بهار است، و بر سرِ سبز کردن شاخه‏ها نیست

برف، برف است، هواى شکستن شاخه‏هاى درخت را ندارد

برگ را، به تمنا، نمى‏شود از ریزش باز داشت

با فصل‏هاى سال همسفر شو،

سقفى دارد بهار

کف یخبندان‏ها ناپدید است.

دستى براى نوازش و

زانوئى براى رسیدن اگر مانده است

با خود مهربان باش،

اگرچه تو نیز دروغى مى‏گوئى گاهى مثل من

دروغت را چون قندى در دهان گسم آب مى‏کنم

با خود مهربان باش.

نبودم اگر نبودى،

دروغ تو را

خار تشنه کاکتوسى مى‏بینم

که پرندگان مهیبت را دور مى‏کند

به پرنده کوچک پناه مى‏دهد،

سقف دارد راستى

کف ناراستى ناپدید است،

اى ماه شقه شقه صبور باش!

چه‏ها که ندیده‏ئى

چه‏ها که نخواهى شنید

ما التیام زخم‏هاى تو را بر سینه مجروحت باز مى‏شناسیم

ماه لکه لکه!

مثل حبابى بر دریا بدرخش و

با آسمان خالى خود شادمان باش،

جشنواره آب است زندگى

چراغانى رودها که به دریاها مى‏رسند

زخم خورده بادها، زورق‏ها، صخره‏ها

سقفى دارد روشنى

کرانه تاریکى ناپدید است.

اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستى

به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود،

خاکت را زیر و رو کن

ریشه و آبى مباد که نمانده باشد،

سقفى دارد زندگى

کف نیستى ناپدید است،

به رنگ و بوى تو خود شادمان مى‏توان بود،

گُل نیلوفر مردابه این جهانیم

و به نیلوفر بودن خود شادمانیم.

شمس لنگرودی

سرنوشت

بیچاره پیشانی قبیله ام! 

انگار کسی سیگارش را میان سرنوشت ما خاموش کرده است

با اجازه

با اجازه شاملو 

 

دیگر خدای را در پستو ی خانه نهان نخواهم کرد 

دیریست که بی هراس  

بر بام بلند شب امده. 

برایت چراغ اورده ام 

برایت بامداد وبوسه اورده ام 

برایت باران،آسودگی،امان 

برایت اب اورده ام 

دست و روی خسته خویش را  

از این عذاب بی شفا بشوی 

ما دستمان خالی است 

ما فقط پی یک پرسش ساده آمده ایم 

به ما بگو، 

آراء آینه را در سنگ و سوگ کدام باور بی کجا  

شکسته اید؟ 

 

سید علی صالحی

شب

بال فرشتگان سحر را شکسته اند  

خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند 

اما تو هیچگاه نپرسیدی  

خورشید را چگونه به زنجیر می کشند 

گاهی چنان در یک شب تب کرده عبوس 

پای زمان درقیر شب  می ماند  

که اندیشه می کنیم  

شب را گذار نیست 

اما به چشم های تو ای چشمه امید  

شب ماندگار نیست 

 

گمنام