برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
مارکوت بیکل
ارزوها.همیشه از ارزو می گوییم چند درصد از انها به واقعیت می پیوندند و چند درصد از انها همچنان ارزو باقی می مانند وچند درصد از انها فراموش می شوند؟
ومن هم چنان ارزو می کنم حتی اگر هیچگاه به واقعیت نپیوندد.
بهاریه
خلاصه بهارى دیگر
بى حضور تو
از راه مىرسد، ...
و آنچه که زیبا نیست زندگى نیست
روزگار است،
گُل نیلوفر مردابه این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم،
سقفى دارد شادکامى
کف ناکامى ناپدید است.
هر رودخانهاى به دریاچه خود فرو مىریزد
به حسرت زنده رود زنده نمىشود رود
نمىشود آب را تا کرد و به رودخانه دیگرى ریخت
به رود بودن خود شادمان مىتوان بود.
بهار، بهار است، و بر سرِ سبز کردن شاخهها نیست
برف، برف است، هواى شکستن شاخههاى درخت را ندارد
برگ را، به تمنا، نمىشود از ریزش باز داشت
با فصلهاى سال همسفر شو،
سقفى دارد بهار
کف یخبندانها ناپدید است.
دستى براى نوازش و
زانوئى براى رسیدن اگر مانده است
با خود مهربان باش،
اگرچه تو نیز دروغى مىگوئى گاهى مثل من
دروغت را چون قندى در دهان گسم آب مىکنم
با خود مهربان باش.
نبودم اگر نبودى،
دروغ تو را
خار تشنه کاکتوسى مىبینم
که پرندگان مهیبت را دور مىکند
به پرنده کوچک پناه مىدهد،
سقف دارد راستى
کف ناراستى ناپدید است،
اى ماه شقه شقه صبور باش!
چهها که ندیدهئى
چهها که نخواهى شنید
ما التیام زخمهاى تو را بر سینه مجروحت باز مىشناسیم
ماه لکه لکه!
مثل حبابى بر دریا بدرخش و
با آسمان خالى خود شادمان باش،
جشنواره آب است زندگى
چراغانى رودها که به دریاها مىرسند
زخم خورده بادها، زورقها، صخرهها
سقفى دارد روشنى
کرانه تاریکى ناپدید است.
اندیشه مکن که بهار است و تو نرگس و سوسن نیستى
به حسرت زنده رود زنده نمىشود رود،
خاکت را زیر و رو کن
ریشه و آبى مباد که نمانده باشد،
سقفى دارد زندگى
کف نیستى ناپدید است،
به رنگ و بوى تو خود شادمان مىتوان بود،
گُل نیلوفر مردابه این جهانیم
و به نیلوفر بودن خود شادمانیم.
شمس لنگرودی
با اجازه شاملو
دیگر خدای را در پستو ی خانه نهان نخواهم کرد
دیریست که بی هراس
بر بام بلند شب امده.
برایت چراغ اورده ام
برایت بامداد وبوسه اورده ام
برایت باران،آسودگی،امان
برایت اب اورده ام
دست و روی خسته خویش را
از این عذاب بی شفا بشوی
ما دستمان خالی است
ما فقط پی یک پرسش ساده آمده ایم
به ما بگو،
آراء آینه را در سنگ و سوگ کدام باور بی کجا
شکسته اید؟
سید علی صالحی
بال فرشتگان سحر را شکسته اند
خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند
اما تو هیچگاه نپرسیدی
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند
گاهی چنان در یک شب تب کرده عبوس
پای زمان درقیر شب می ماند
که اندیشه می کنیم
شب را گذار نیست
اما به چشم های تو ای چشمه امید
شب ماندگار نیست
گمنام